شاه را انداخت وسط و دستهای برندهاش شد هفت تا. کارتها را جمع کرد و داد دست زن. زن کارتها را گرفت و گذاشت روی میز عسلی کنار دستش و بلند شد. با نگاه زن را دنبال کرد که میرفت به سمت آشپزخانه. گفت: چی شد؟
زن وسط آشپزخانه ایستاد دستی کشید به موهایش و بعد با همان دست جلوی دهانش را گرفت و خمیازهی گل و گشادش را پوشاند. گفت: میخوام شام درست کنم. بعد خم شد و از توی کابینت قابلمهای را کشید بیرون و گرفتش زیر شیر آب.
مرد همانطور که توی مبل لم داده بود سعی کرد با انگشتهای پایش ظرف آجیل روی میز را بکشد طرف خودش. تا آنجا که دیگردستش را که دراز میکرد به ظرف بلوری آجیل میرسید. گفت: ولش کن. نمیخواد. یه چیزی میخوریم. زنگ بزن پیتزا بیارن.
زن که خم شد بود توی کابینت و ظرفها را بهم میزد گفت: متنفرم از پیتزا.
مرد دستش را دراز کرد و چند تا تخمهژاپنی از ظرف آجیل برداشت. یک دستش را زد زیر سرش و زل زد به سقف. اولین دانهی تخمهها را گذاشت دهنش. همانطور که تخمه را زیر دندانهایش میشکست گفت: دوست داشتی که.
زن وسط آشپزخانه ایستاد. چند لحظه زل زد به مرد. بعد ماهیتابهای را که از توی کابینت در آورده بود گذاشت روی گاز.
مرد که منتظر جواب بود رویش را از سقف گرفت و به زن نگاه کرد. زن زیر ماهیتابه را روشن کرد.
لبخندی آمد توی صورت مرد. گفت: با توام. پیتزا میتزا زیاد میخوردی. زن ظرف روغن را خالی کرد توی ماهیتابه. بعد یک پایش را گرفت بالا و با دست آزادش ساق پایش را خاراند. توی صورتش اخم بود. رو کرد به مرد و گفت: چی میگی؟
مرد هنوز لبخند میزد. گفت: حواست پرتهها.
زن آهی کشید و رفت طرف یخچال. از توی یخچال یک بسته گوشت چرخکرده در آورد. پلاستیک دورش را باز کرد و برد طرف اجاق گاز.
میانهی راه ایستاد. گفت: اَه.
مرد بلند شد و روی مبل صاف نشست. لبخند روی لبهایش حالا پوزخند بود. گفت: چی شد؟
زن گوشت چرخکرده را گذاشت توی یک پیشدستی و زیر گاز را خاموش کرد. بعد خم شد. چند لحظه مرد نتوانست زن را از پشت پیشخوان اُپن آشپزخانه ببیند. بلند که شد یک بوته پیاز بزرگ دستش بود. مرد با انگشتهای پایش کنترل تلویزیون را از روی میز وسط برداشت.
گزارشهای بیبیسی دربارهی جنگ داخلی لیبی بود. تانکها میآمدند و از صفحه تلویزیون میگذشتند. مرد روی همان مبل لم داده بود. این بار اما سرش را گذاشته بود طرف دیگر مبل. برای همین آشپزخانه پشتش بود و زن را نمیدید. صدای دمپاییهای زن را میشنید روی کف آشپزخانه. همان موقع که صداهای جلز و ولز پیازهای آبدار به گوش رسید معمر قذافی روی صفحهی تلویزیون پیدا شد. مرد به پیام رادیویی معمر قذافی گوش کرد. وقتی تمام شد زیر لب گفت: پفیوز...
راست شد نشست که بتواند زن را ببیند. گفت: میبینی این مرتیکه رو؟
زن رشتههای ماکارونی را از وسط نصف میکرد و میانداخت توی قابلمهی آبجوش. یک لحظه نگاهش کرد. گفت: چی؟
مرد به صفحهی تلویزیون اشاره کرد: یکی نیست بهش بگه خوشگلی یا خوب تار میزنی...
زن به صفحهی تلویزیون نگاه کرد و سر تکان داد. بعد در قابلمه را گذاشت و رفت سر ماهیتابهی پیازداغ. مرد سکوت کرد و خیره شد به حرکات زن که گوشت چرخکرده را با پیاز تفت میداد. چند تار موهای کوتاه سیاهش با عرق چسبیده بود به پیشانی بلندش. و بدن لاغرش توی پیراهن کوتاه و بی آستینش لق میخورد. مرد بلند شد و رفت توی آشپزخانه. کنار زن ایستاد و به دستهایش نگاه کرد که با ادویههای مخصوص خودش به مایهی ماکارونی طعم میداد.
گفت: زیاد توش آویشن نریز.
زن که به سمتش برگشت توی بغلش بود. مرد ناخودآگاه دستهایش را حلقه کرد دور زن. همان لحظه کوتاه که نگاهشان دچار هم شد مرد تصمیمش را گرفت. پیشانی زن را از روی همان چند تار موی خیس بوسید. بعد هر دو دستپاچه از هم کنده شدند. زن رفت گوشهی آشپزخانه و تکیه داد به پیشخوان اُپن. مرد برگشت طرف یخچال. پرسید: شربت درست نکردی؟ پشت سرش زن با صدایی خفه جواب داد: چرا. پارچ شربت را از یخچال کشید بیرون. برگشت که از کابینت لیوان بر دارد. زن همان گوشهی آشپزخانه ایستاده بود و نگاهش میکرد. چشمهای زن تاریک بود و لبهایش رنگ پریده. چشمهای تاریک و لبهای رنگ پریده جمع شده بودند و مرد انگار صدای طوفان را شنیده باشد و بخواهد پنجره اتاقی را ببندد پارچ شربت را گذاشت روی اپن و ایستاد رو به روی زن. گفت: گریه نکن! حالمو بهم میزنه. زن خیره شده بود به انگشت اشارهی مرد که تا جلوی صورتش بالا آمده بود. از پشت سرشان چیزی فشی صدا کرد و وقتی برگشتند دیدند قابلمهی ماکارونی دارد سر میرود. زن در قابلمه را برداشت و آشپزخانه پر از بخار آب شد...
سفره را همانجا جلوی تلویزیون پهن کرده بودند. بی بی سی باز داشت جنگ را توی لیبی گزارش میکرد. زن مردان خاکآلودی را میدید که پشت سر هم گلولههای خمپاره را ول میکردند توی خمپارهاندازها و گوشهایشان را سفت میگرفتند و چشمهایشان را میبستند. زن جوری نشسته بود که برای دیدن صفحهی تلویزیون باید سرش را میچرخاند. برای همین گردنش خیلی زود خشک میشد و مجبور بود برگردد. وقتی بر میگشت چشمهای درشت و سیاه مرد روبرویش بود که بی پلکزدنی به صفحهی تلویزیون خیره شده بود و در عین حال دهان جنبانش رشتههای آویزان ماکارونی را به درون میکشید. برای زن منظرهی با مزهای بود. دلش میخواست برود بنشیند وسط پاهای مرد و رشتههای ما کارونی را با لبهایش بمکد. آنقدر که لبهایش برسد به لبهای مرد. اگر شب دیگری بود این کار را میکرد. اما شب دیگری نبود. امشب بود. آخرین شب. طعم تلخی دوید ته حلقش. یک لحظه احساس کرد میخواهد عق بزند. عرق نشست روی پیشانیاش و لرزهای توی تیرهی پشتش. هر جور بود عقش را پس نشاند و برای خودش لیوانی آب ریخت. لیوان را تا ته سر کشید و بعد خیره شد به تهش. گفت: دکتر مگه نگفت اینقدر اخبار نگاه نکنی؟ مرد جوابی نداد. داشت ته بشقابش را با تکه نانی تمیز میکرد. زن به مرد نگاه کرد. دلش میخواست کودک لجباز درون مرد را بکشد بیرون و دوتا کشیده توی گوشش بزند. میدانست هر چه میکشد از همان موجود بی کلهی عاصی است. دستش را دراز کرد طرف مرد و گفت: بشقابتو بده من. مرد بشقاب را که میداد دست زن زیر لبی تشکر کرد. زن ظرفها را از روی سفره برداشت و راه افتاد سمت آشپزخانه. دور که میشد بلند گفت: به خاطر همینه که افسردهای. میدونستی اخبار گوش کردن آدمو افسرده میکنه؟ مرد پاهایش را دراز کرد و بعد کم کم خودش را پهن کرد روی زمین. زن برگشته بود که بقیهی سفره را جمع کند. یک لحظه ایستاد بالای سر مرد. بعد نشست و دستش را گذاشت روی شکمش. گفت: تازه اینو ببین؟ شده تغار.
مرد دست زن را پس زد. گفت: همینجوری خوبه.
زن گفت: من دوست ندارم.
مرد گفت: من دوست دارم.
نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/6/6 ساعت 7:34 عصر)